[RB:Blog_Title]

[RB:Blog_Url]

[RB:Blog_And_Post_Title]

[RB:Blog_Description]

متن داستان:


The Sun and the North Wind


The (https://t.me/joinchat/PL6qc3U9Bfu-SfwU) sun and the north wind were talking to each other in the sky. The North Wind was saying that he was better than everyone else. The Sun listened as the North Wind talked with enthusiasm about how powerful he was and how he could push something from one continent to another with one breath.

He said, “I am the strongest thing in the sky.” “Really?” asked the Sun. “How do you know that you are more powerful than the stars, or the rain, or even me?” The North Wind laughed with disrespect. He yelled, “You? That’s a joke!” This hurt the Sun. He was usually timid and did not want to cause conflict. Today he decided that he should teach the North Wind a lesson. In the meantime, a man began walking along the avenue down on Earth.

When the Sun looked down on the terrain below, he saw the man. He pointed down to the Earth and said, “Do you see that man walking below? I bet I can get his jacket off of him. Can you?” “Of course!” the North Wind replied as he took a deep breath and filled his lungs with air. He used all of his muscles in his face and belly to blow winds at his target in succession. The harsh air currents made the man cold. The man pulled his jacket more tightly around him. It did not come off.

The Sun decided to rescue the man from the mischief of the North Wind. He said, “May I try?” Then he sent down sunlight that made the man warm. The man leaned against a tree. He took off his jacket and enjoyed the nice weather. “You are very powerful,” the Sun said to the North Wind, “but you use violence in your bid to appear strong. You should think of an alternative. The strongest people don’t use force to get what they want.”


خورشید و باد شمالی در آسمان با هم صحبت می کردند. باد شمال می گفت که او از بقیه بهتر است. خورشید به حرفهای باد شمال که داشت با شور و شوق در مورد چگونگی قدرتمند بودنش و اینکه چگونه می تواند چیزی را با یک نفس از یک قاره به قاره دیگر بفرستد، گوش میکرد.

او گفت: "من قوی ترین چیزی  هستم که توو آسمون وجود داره." خورشید پرسید:"واقعا؟ چطور فک میکنی که از ستاره ها ، باران یا حتی از من قوی تری" باد شمال با بی احترامی خندید. او فریاد زد: "تو؟ این یه شوخیه!"  این حرف خورشید را ناراحت کرد. او معمولاً محجوب بود و نمی خواست باعث درگیری شود. امروز  تصمیم گرفت که باید به باد شمال درسی بدهد. در همین حال، مردی  روی زمین در امتداد خیابان در حال راه رفتن بود. 

وقتی خورشید به زمین زیرین نگاه کرد، مرد را دید. او به سمت زمین اشاره کرد و گفت: "اون مرد رو میبینی که داره اون پایین راه میره؟ شرط می بندم که می تونم ژاکتش رو از تنش دربیارم. تو هم میتونی؟" باد شمالی در حالی که نفس عمیقی می کشید و ریه هایش را پر از هوا می کرد، پاسخ داد: "البته!". او از تمام ماهیچه های صورت و شکم خود استفاده کرد تا پشت سر هم بادی را به سمت هدف خود بفرستد. جریانات شدید هوایی باعث شد مرد احساس سرما کند. مرد کتش را محکم تر به دور خود کشید، کُت او جدا نشد. 

خورشید تصمیم گرفت این مرد را از شر آزار و اذیت باد نجات دهد. گفت: منم میتونم امتحان کنم؟ سپس نور خورشید را فرستاد که باعث شد مرد احساس گرما کند. آن مرد به درختی تکیه داد،کاپشنش را در آورد و از هوای خوب لذت برد. خورشید به باد شمال گفت: "تو خیلی قوی هستی، اما برای نشون دادن قدرتت از زور استفاده میکنی. باید به فکر یه جایگزین باشی. افراد قوی برای به دست آوردن خواسته خودشون از زور استفاده نمی کنن." 

روابط عمومی: واتساپ روابط عمومی: تلگرام

رفع اشکال دائمی با مدرس!

این بخش مختص اعضای کانالهای VIP ماست

کلاس خصوصی آنلاین

ثبت نام در کلاس خصوصی تقویت 4 مهارت

کانال VIP سریال فرندز

زیرنویس چسبیده دوزبانه + گروه رفع اشکال

کانال VIP داستان کوتاه و موزیک

با ترجمه و روخوانی بومی + گروه رفع اشکال

کانال VIP تقویت لسنینگ

داستان بلند با صوت حرفه‌ای + گروه رفع اشکال

دانلود کتاب الکترونیکی

صد داستانک انگلیسی با ترجمه و صوت بومی

حمایت مالی

حمایت مالی از خدمات آموزش ما